میخواست لبش را برای حرف های نزده اش باز کند اما نمیتوانست چشمانش پر شده بود و در آن سیاهی به قرمزی میزد در واقع چشمانش برق میزد نمیخواست مستقیم به چشمانم خیره شود این دومین باری بود که دست در دست هم در خیابان های مشهد دور از چشم بزرگ تر ها که اجازه ی هم چین کاری را به آدم نمیدهند میچرخیدیم یک ریز من حرف میزدم و شوخی میکردم یک لبخند تلخ تحویلم میداد و سرش را دوباره به سنگ فرش ها میدوخت حس میکردم ولی نمیخواستم بحثش را باز کنم نمیدانم کارم درست بود یا نه ولی گرمای دستانش را خیلی دوست داشتم دوست داشتم هی این کار حرام برایم تکرار شود و هی استفتا کنم از مجتهد و نه بیاورد و من پایم را روی خط قرمز بگذارم چه حرام شیرینی هر از گاهی دستان کوچکش را میان دستان مردانه ام میفشردم و میگفتم چقد سردهه دوباره نگاهم میکرد میگفتم جماعت له له میزنند برای همچین موقعیتی حالا که اتفاق افتاده برای ما تو حرف نمیزنی ؟ میگفت مثل فیلم ها دارم فریم به فریم این لحظه ها را در خاطراتم ضبط میکنم گفتم من دوربینم کار نمیکند میدهم برای من هم بزنی لبخند زد گفت شوخی میکنی که من بخندم یا خودت را به بیخیالی زده ای ؟ گفتم دنیا همین است همینقدر تلخ . بین دستانمان حتی خلا هم وجود ندارد اما بعد چند ساعت این فاصله ی نیم میلیمتری تبدیل به فاصله ی کیلومتری میشود آدم نباید مثل آنهایی باشد که برنج را میخورند و کباب را آخر نگاه میدارند تا طعم خوشش را بچشند آخر سر هم برنج سیرشان میکند و نه میفهمند برنج چه بود و نه کباب حال که هستیم مروارید های چشمانت را برای روزی نگاه دار که اسم کوچکم را بی محابا کنار خانواده خودت و خودم به لب آوری از همین امام رضا میخواهم اگر قسمت و تقدیر و شانس و هر کلمه ی دیگری که حکایت از نوشته ی خدا بکند برایمان رقم بزند لبخند میزد با لبخند زیبا تر میشد نمیگویم مثل ماه شب چارده ولی زیباتر از احساس من
+یک همچین تصوری رو خیلی دوست دارم اتفاق بیفته
+ نوشته خیلی خیالی است :)
درباره این سایت